عشق و فقط عشق
شاید مرا دیگر نشناسی ،شاید مرا به یاد نیاوری .اما من تو را خوب می شناسم ،ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ی ما وهمه ما همسایه خدا. یادم میاد گاهی وقتا میرفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی و من همه آسمون رو دنبالت می گشتم ،تو می خندیدی و من پشت خنده هایت پیدایت می کردم . خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی ،توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود . نور از لای انگشتای کوچکت می چکید ، راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان میموند .
یادت میاد ؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و انم کفرش در میومد ،اما زورش به ما نمی رسید. فقط می گفت : همین که پاتون به زمین برسه میدونم چطور از راه به درتون کنم ،تو شلوغ بودی آروم و قرار نداشتی ، آسمون رو روی سرت میذاشتی و شب تا روز از این ستاره به اون ستاره میپریدی و صبح که میشد تو آغوش نور به خواب می رفتی .
اما همیشه خواب زمین رو میدیدی آرزویی روئیا های تو رو قلقلک می داد . دلت می خواست به دنیا بیای و همیشه اینو به خدا می گفتی . و اونقدر گفتی و گفتی که خدا تورو به دنیا آوُرد منم همین کارو کردم . بچه های دیگه هم همینطور . ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم منو ازیاد بردی منم اسم تورو .....ما دیگه نه همسایه ی هم بودیم نه همسایه ی خدا ......ما گم شدیم و خدا رو هم گم کردیم .
دوست من، همبازی بهشتیم ! نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده . هنور آخرین جمله ی خدا تو گوشم زنگ میزنه .
از قلب کوچیک تو تا من یه راه مستقیمه ،اگه گم شدی از این راه بیا . بلند شو از دلت شروع کن .
شاید دوباره همو پیدا کنیم.....................