به نام خدای مهربون
میخوام بگم که هر چقدر که جمله ها و کلمات کوتاه تر باشن معنای عمیق تری دارن و ..................
پرنده بر شانه هاي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت: اما من درخت نيستم. تو نمي تواني روي شانه هاي من آشيانه بسازي.پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدم ها را اشتباه مي گيرم. انسان خنديد و به نظرش اين خنده دار ترين اشتباه ممكن بود.پرنده گفت: راستي چرا پرزدن را كنار گذاشتي؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد.پرنده گقت: نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است.انسان ديگر نخنديد. انگار ته خاطراتش چيزي كه نمي دانست چيست. شايد يك آبي دور، يك اوج دوست داشتني.
پرنده گفت: غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پرزدن يادشان رفته است.درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است. اما اگر تمرين نكند فراموش مي شود.پرنده اين را گفت و پرزد. انسان پرنده را دنبال كرد تا اينكه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج مي زد.آنوقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت:يادت مي آيد، تو را با دو پا و دو بال آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي. راستي عزيزم، بال هايت را كجا گذاشتي؟انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد.
آنوقت رو به خدا كرد و گريست...